به غزه

شاعر: سید شفیق‌الله حسینی

دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید
بجز آه سبک از سینه این غم بر نمی‌آید

سحر شد خون دل در جام چشمم باز می‌رقصد
شبی دیگر گذشتُ صبح بی‌اخگر نمی‌آید

به دریا می‌زنم شاید که پیدا شد لب ساحل
ولی هر موج می‌گوید به ساحل بر نمی‌آید

جهان لبریز از زخم است! کز ما مرهم خواهد
ولی این مرهم از دست من و دیگر نمی‌آید

چه آسان می‌کُشد آن کودک بی‌دست مجروح را
ولی فریاد درد از هیچ منبر بر نمی‌آید

به غزه خشم می‌بارد دل عالم نمی‌لرزد
به گوش مرده‌دل هرگز صدای در نمی‌آید

دل دیوارها خون است از این تصویرهای تلخ
که از چشم تماشا جز تماشاگر نمی‌آید

کبوتر می‌پرد با داغ از بام شکسته باز
کجاست آن دست صلحی که به بال و پر نمی‌آید

گلوی کودک بی‌نان پُر از فریاد بی‌فرداست
ولی دنیا فقط لبخندِ بی‌جوهر نمی‌آید

زمین از داغ لبریز است وقت ناله و فریاد
ولی این فدیه‌ی تاریخ از دفتر نمی‌آید

دل عالم پر از درد است اما لب فرو بسته
کسی از سوز غزه اشکی همسنگر نمی‌آید

خداوندا! بگو تا کی سکوت شرم این دنیا
که حتی قطره رحم از دل خنجر نمی‌آید

شبیه کربلا شد باز این سحرا ولی این بار
حسین افتاده بر خاکی که از حنجر نمی‌آید

سکوت سرد انسان‌ها که دل‌ها را گرفته سخت
کجا شد وعده‌ات ای صبح که دیگر سر نمی‌آید

بنال ای دل که سید هم دلش خون است از این ظلمت
ولی فریاد او هم از دل دفتر نمی‌آید