شاد بودم دَمَکی با پدر و مادرکم بیخبر از غم اندوه جهان در برکم بوی نان گرم سحر، خنده ناب پدرم چای شیرین محبت زِ کف مادرکم نور خورشید چو لبخند به دیوار افتاد شعله زد مهر به دل، شوق به برگ و ترکم دست در دست پدر، پایم از آن ره گذرد برد تا باغ امید از دل خاکسترکم مادرم، آواز محبت به لبش جاری بود مثل باران به دل خستهام از باورکم کاش میماند همان لحظه، همان خانه گرم شاد بودم دَمَکی با همه آن خاطرکم